ایالات متحده آمریکا ( مواضع - در مورد فلسطین 1986 - 1967 )

از دانشنامه فلسطین


در اوائل دهه 60 تحولاتی جوهری بر وضعیت خاورمیانه عارض گردید . هنوز نیمه نخست دهه 60 به پایان نرسیده بود که نقشه سیاسی خاورمیانه عربی دستخوش تغییراتی اساسی گشت که بارزترین آنها سقوط طرح پیمان بغداد ، افزایش بسترها برای شکل گیری جنبش آزادیخواهی ملی عرب ، تشکل جنبشهای آزادیخواه سوسیالیستی ، رشد قدرتهای تسلیحاتی اعراب ، سستی سازمانهای ارتجاعی عرب وابسته به امپریالیسم جهانی ، مطرح شدن سازمان آزادی بخش فلسطین به عنوان تعبیری از وجود و هویت فلسطینی ( 1964 ) و اتخاذروش مبارزه مسلحانه ( 1965 ) توسط این سازمان و بالا گرفتن پشتیبانی و تأیید بین المللی از جنبشهای آزادیخواهی ملی در جهان سوم و بلوک شرق و کشورهای غیرمتعهد بود . این تحولات آمریکا را مجبور به تغییر تاکتیک نمود به ویژه اینکه تمامی طرحهای اقتصادی آن شکست خورد و به نتایج عکس و خلاف انتظار منجر گردید . به همین دلیل کارشناسان سیاسی و استراتژیستهای آمریکایی اعتقاد داشتند که شکست نظامی اعراب ، از یک طرف منجر به توقف کشش تصاعدی ملی و از طرف دیگر باعث فعال شدن سازمانهای ارتجاعی عرب گردیده که این خود فرصت و امکان تحمیل راه حلی معتدل برای عامل انفجار در منطقه ( مشکل فلسطین ) را به دست می داد .

سیاست آمریکا در قبال مسأله فلسطین در این مقطع تاریخی ، طرفداری کامل از اسرائیل و تلاش برای تحمیل صلح ظالمانه بر اعراب است و این دوره هم به دو مرحله تقسیم می شود :

  1. مرحله اول از سال 1967 تا اواخر 1973 ادامه داشت . می توان آن را مرحله طرفداری کامل آمریکا از اسرائیل نامید . آمریکا در این مرحله از اصول بیانیه سه جانبه تجاوز کرد و تعهد خود به جلوگیری از تجاوز طرفین به یکدیگر به صورت عبور از خط آتش بس را نادیده گرفت و حتی از اشغال کامل زمینها هم چشم پوشی نمود .

جنگ ژوئن 1967 با پشتیبانی و همدستی آشکار آمریکا رخ داد و وقتی اسرائیل به زور بعضی از سرزمینهای عربی را اشغال کرد ، آمریکا به جای درخواست عقب نشینی بدون قید و شرط اسرائیل از اراضی اشغالی اعراب ، سیاست جدید مبنی بر عقب نشینی اسرائیل مشروط بر به رسمیت شناختن این رژیم توسط کشورهای عربی را در پیش گرفت . به ویژه اینکه اصرار نداشت حتی به صورت ظاهر به قطعنامه 242 که خود عامل صدور آن بود عمل شود و عقب نشینی به مرزهای قبل از 5 ژوئن 1967 صورت گیرد . آمریکا از پایبندی خود به تضمین امنیت دو طرف و به رسمیت شناختن تمامیت ارضی آنها سخنی نگفته بلکه از تعهد خود نسبت به حفظ امنیت اسرائیل حرف می زند و این تعهد را عملاً با ارائه کمکهای نظامی و مالی هنگفت آشکار و مستقیم به اسرائیل نشان داد تا اعراب را قانع سازد که هیچ امیدی برای آزادی سرزمینهایشان از طریق جنگ وجود ندارد و تنها امید آزاد ساختن زمینهای اشغال شده جدید توسط اسرائیل ، منحصرا از طریق مسالمت آمیز بر اساس طرح آمریکائی یعنی عقب نشینی اسرائیل در مقابل به رسمیت شناخته شدن آن می باشد .

سیاست آمریکا زمانی این جهت گیری را آغاز نمود که هنوز نبردهای جنگ ژوئن 1967 ادامه داشت و تمامی شواهد نمایانگر آن بود که اگر آمریکا " چراغ سبز " به اسرائیل نشان نمی داد ، اسرائیل آن جنگ را اصلاً آغاز نمی کرد .

در نبرد 1967 که اسرائیل در مدت شش روز قوای کشورهای عربی را درهم کوبید و تمام شبه جزیره سینا و غرب رود اردن و ارتفاعات جولان را اشغال کرد ، آمریکا بود که در مجامع بین المللی از اسرائیل دفاع می نمود و ناوگان ششم آن کشور در دریای مدیترانه آماده بود که به کمک آن بشتابد به ویژه که خاورمیانه ، قطب مبارزه دو غول نیرومند سرمایه داری و کمونیسم قرار گرفته بود . زمانی ، جان اف کندی رئیس جمهور مقتول آمریکا گفته بود که خاورمیانه دارای مسائل و خصوصیاتی می باشد که عبارتند از :

الف - وضع استراتژی بااهمیت خاورمیانه در میدان نبرد سیاسی و ایدئولوژی و نظامی جهان و وجود دو قطب شرق و غرب با میلیونها مردمی که هنوز به طور جدی به هیچ یک از دو جبهه نپیوسته اند ، این منطقه را در جنگ سرد جهانی چنان اهمیتی بخشیده است که با وسعت و قدرت و ماهیت پیشین آن تناسبی ندارد .

ب - دومین عامل مؤر در خاورمیانه که هیچ گاه نباید از آن غفلت نمود ، نفت است . اتکای دنیا به نفت خاورمیانه و حمل آن از راه کانال سوئز کاملاً عیان است .

ج - سومین عامل ، موقعیتهای بی سابقه شوروی در رخنه و نفوذ درخاورمیانه است . گسترش مداوم رخنه کمونیسم و یا الهام از آن در شئون حساس دولتها ، جراید اتحادیه های کارگری و سایر سازمانهای خاورمیانه و نیز فزونی یافتن تیراژ کتابها و نشریات کمونیستی در برابر کاهش نسبی نشریات ضد کمونیستی و بالاخره پذیرش روز افزون خاورمیانه به اینکه شوروی دولت ناجی و رهبر آنها در مبارزه علیه استعمار غرب و همدرد آنها در مبارزه با اسرائیل بوده و همه اینها موقعیت کمونیسم را در میان اعراب تحکیم بخشیده بود در حالی که ملل غرب به دلیل تفرقه ، تشتت و جلب بدگمانی و دادن وسایل جنگی به اسرائیل و پشتیبانی از آن در مجامع عمومی ، نفوذ و اعتبار خود را از دست دادند .

د - چهارمین عامل و مسأله مربوط به خاورمیانه را به طور مجزا و بدون در نظر گرفتن اوضاع اقتصادی و اجتماعی که در آنجا حکمفرما است ، مورد بررسی قرار می دهیم . زندگی در خاورمیانه ، همچون نبرد دائمی با بیابان است . در گذشته ، بیابان برنده شده است . نبرد با فقر ، بیسوادی ، جهل ، بیماری و عقب ماندگی ، در حالی که از معادن عظیم نفتی و املاک وسیع ، تنها عده معدودی برخوردار می گردند .

ه - - عامل پنجمی که وجود داشت ، پیدایش ناسیونالیسم عرب و عصیانهای خاورمیانه علیه استعمار غرب بود . در مراکش ، الجزایر ، تونس ، اردن ، یمن ، عراق ، عربستان سعودی عدن ، در مصر و در سرتاسر آن منطقه ، احساسات علیه نفوذ مستقیم یا غیرمستقیم غرب ، نیرومند و گاهی هم خشونت آمیز بود .

و - ششمین عامل گرچه ناشی از احساسات روزافزون ناسیونالیستی ، ولی کاملاً از آن مجزا بود ، پیدایش مصر به صورت رهبر بلوک عرب و قهرمان وحدت عربی ، محرک اصلی احساسات ضدغربی بود . توجیه این مطلب ، ماورای تشریح شخصیت جمال عبدالناصر است . این ریشه های تحول را در تاریخ روابط مصر با انگلیس ، در نفوذ مصر و دانشگاه آن در جهان و در سلسله اقدامات اعراب که مصر آن را توهین و تهدید آشکار به حیثیت خود تلقی نمود ، می باید جست و جو کرد .

در هفتم ژوئن 1967 جانسون رئیس جمهور آمریکا کمیته ویژه ای زیر نظر شورای امنیت سازمان ملل تشکیل داد که هدف آن " هماهنگی راه حلهای مسالمت آمیز در خاورمیانه " بود . در اجلاس سران در روز هفتم همان ماه در گلاسپور ، کاسیگین و جانسون با هم ملاقات کردند و جانسون چارچوبی کلی جهت برقراری صلح در خاورمیانه عرضه کرد و در 19 ژوئن سخنانی در مورد سیاست خارجی آمریکا برای ایجاد صلح در خاورمیانه ایراد کرد که به طور خلاصه عبارتست از :

  1. حق زندگی تمامی ملیتها در منطقه .
  2. حل عادلانه مشکل آوارگان .
  3. احترام به آزادی دریانوردی غیرنظامی در آبراههای بین المللی " زیرا عامل اساسی شروع جنگ ، قطعنامه مسدود ساختن تنگه های تیران بود . "
  4. محدود کردن مسابقه تسلیحاتی در خاورمیانه .
  5. احترام به استقلال سیاسی و تمامیت ارضی کل کشورهای منطقه با در نظر گرفتن اینکه آنچه دولتهای منطقه به آن نیاز دارند ، مرزهای به رسمیت شناخته شده است به جای خطوط آتش بس که مکررا مورد تعرض واقع می شود و نیز ایجاد مرزهای امن ، برای جلوگیری از تروریسم و خرابی و جنگ .

رئیس جمهور آمریکا در سخنرانی خود خواسته اعراب برای عقب نشنیی فوری اسرائیل به خطوط 4/6/1967 را رد کرد و گفت ، عاقلانه نیست اسرائیل از تمامی دستاوردهایی که در منطقه به چنگ آورده ، صرف نظر کند . در راستای این دیدگاه ، آمریکا کوشید تا قطعنامه 242 شورای امنیت ، در برگیرنده 5 بند طرح جانسون در مورد صلح در خاورمیانه باشد ، لذا عجیب نیست که در تاریخ 22/11/1967 زیر فشار موضع حمایتی آمریکا نسبت به اسرائیل ، قطعنامه یادشده ، از سویی پیچیده و مبهم ( با توجه به مفاهیم عقب نشینی ) و از سوی دیگر تثبیت کننده دستاوردهای اسرائیل ( آزادی عبور و مرور در آبراههای بین المللی و حل مشکل فلسطنیان به عنوان آوارگان ، از سوی شورای امنیت ) صادر گردید زیرا این قطعنامه در واقع ترجمه افکار واشنگتن بود .

در مقابل این همسوئی سیاسی آشکار و بی پرده آمریکا واسرائیل ، تمام طرحهای مسالمت آمیز ارائه شده از بین رفت و تمام تلاشها جهت تحقق یک راه حل مسالمت آمیز ناکام ماند و مسأله خاورمیانه و مشکل اصلی آن ، فلسطین ، وارد گردونه طرحها و ضدطرحها گردید .

به رغم روی کار آمدن نیکسون وانمود نامبرده به اینکه می کوشد تا سیاست موازنه را در منطقه جامه عمل بپوشاند ، حالت قبلی ادامه داشت ، تا اینکه جنگ فرسایشی مصر و اسرائیل در نیمه سال 1969 شروع شد و جنبش مقاومت فلسطین در داخل و خارج سرزمینهای اشغالی گسترش یافت . آنگاه واشنگتن ناچار شد جهت حفظ منافع خود و اسرائیل ، سیاست اعتدال را در پیش بگیرد .

طرح راجرز که در نهم دسامبر 1969 مطرح شد ، تنها بیانگر میانه روی تاکتیکی ، توأم با ادامه طرفداری استراتژیک آمریکا از اسرائیل بود و علی رغم اینکه مصر و اردن به عنوان دو دولت وارد در جنگ ، طرح را قبول کردند و جنگ فرسایشی و به دنبال آن ، برخوردهای مسلحانه ، بین مقاومت فلسطین و نیروهای اردنی پایان یافت ، اسرائیل برای قبول جدی آن هیچ واکنشی نشان نداد و مشخص شد که با کمک پنهان آمریکا ، از یک وجب سرزمینهای اشغالی عربی عقب نخواهد نشست مگر اینکه با زور به این کار وادار شود . اما با طرح دولت آمریکا مسأله فلسطین از حالت قبلی خارج شد و به صورت مشکل آوارگان ، نه بیشتر ، درآمد و با این طرح ، آمریکا توانست درگیری اعراب و اسرائیل را از بعد نظامی به زمینه گفت وگو و مذاکره منتقل سازد . با این عمل ، درگیری مسلحانه ، وارد مرحله سیاسی و سازش با اسرائیل گردید و گویا ضربه خوردن مقاومت فلسطین در کشتار سپتامبر سیاه 1970 در اردن ، اولین ثمره و نتیجه انتقال مبارزه مسلحانه به مرحله سیاسی بود .

در سال 1971 طرح انور سادات مطرح شد که مضمون ، آن نسبت به طرح راجرز در زمینه عقب نشینی خواسته شده ، پیشترفته بود . رئیس جمهور آمریکا آشکارا تأکید نمود که در مقابل هر کوششی از سوی شورای امنیت برای ارائه راه حلهایی جهت مشکلات مرتبط با درگیری در خاورمیانه خواهد ایستاد ، و هرگز از اسرائیل نمی خواهد که از موضع ضعف به مذاکره بپردازد . همچنین ضمن تأکید بر یکپارچه باقیماندن قدس ، عقب نشینی اسرائیل به مرزهای چهارم ژوئن 1967 و طرحهای عربی مربوط به حل مشکل پناهندگان را رد کرد و یک کمک نظامی به ارزش 5 میلیون دلار در اختیار اسرائیل قرار داد . آمریکا با تکیه بر ضعف اعراب و مصر پس از جمال عبدالناصر و پس از اتخاذ یک رشته مواضع کارشکنانه به منظور عقب نشینی اساسی اعراب ، تمامی تلاشهای ویژه اش را متوقف نمود که " ولیم کوانت " این اقدام را اصطلاحا " دیپلماسیتوقف " نامید که از سال 1971 تا جنگ 1973 به طول انجامید .

آنچه گذشت ، بعد سیاسی مسأله بود . اما در بعد مالی و اقتصادی ، هم پیمانی آمریکا با اسرائیل در طول این مرحله بیش از هر مرحله دیگر روشن شد . علی رغم اینکه ارقام کمک آمریکا به اسرائیل دقیقا معلوم نیست ، ولی از نظر تمام تحلیل گران ، این کمکها از کمک اقتصادی آمریکا به هر کشور دیگر در سراسر دنیا از جمله کشورهای عضو پیمانهای آمریکا در اروپا و آسیا و آمریکای لاتین ، بیشتر بوده است . این کمکها به صورتهای گوناگون مانند قرض و وام و افزایش سطح مبادلات تجاری بوده است .

  1. مرحله دوم را که از اواخر سال 1973 شروع می شود می توان مرحله تحمیل راه حلهای مسالمت آمیز ازسوی آمریکا بر اعراب نامید . در قبال مشکلات روند حالت نه جنگ و نه صلح و کارشکنی های اسرائیل و آمریکا در ایجاد و قبول راه حلی عادلانه و فراگیر برای تمامی جوانب متعدد درگیری اعراب و اسرائیل ، انتخاب راه حل نظامی ، وسیله ای بود که امکان بازپس گیری زمینهای اشغال شده را فراهم می آورد و در عمل ، زمانی که جنگ 1973 درگرفت ، هم و غم سیاست آمریکا بر آن بود که اولاً این جنگ ، با استفاده از تبعات ناشی از دگرگونیها و تحولات ژرفی که پس از مرگ جمال عبدالناصر بر دستگاه حکومت مصر عارض شده بود ، در مرزهایی که امکان تشنج وتحریک درآنها وجوددارد و محدود و محصور شود ، ثانیا جراحت و ضربه روحی جنگ بر اسرائیل و خوشبینی عامی که به واسطه جنگ بر اعراب حاکم شده بود برطرف و منتفی گردد و ثالثا ، نتایج این جنگ ، از هرگونه محتوای منفی علیه وضعیت اسرائیل مقتدر در خاورمیانه ( به وسیله پشتیبانی بی حد و مرز و فوری آمریکا ) عاری باشد و تحرکات سیاسی دیپلماسی سریع ، در تمامی زمینه ها جهت بازگشت بر سر میز مذاکره انجام پذیرد .

در این مرحله ، آمریکا خسارات اسرائیل در جنگ 1973 را جبران کرد ، به مسلح ساختن مجدد ارتش آن پرداخت و توازن قوا را در منطقه برهم زد و اسرائیل را به سلاحها و دستگاههای گوناگون که بتواند بر تجهیزات دفاع هوایی مصر و سوریه برتری داشته باشد ، مجهز ساخت و به زعم پنتاگون ، آن را قادر ساخت تا مصر و سوریه را شکست دهد . این کمک به قدری زیاد بود که ژنرال براون رئیس هیأت ستاد مشترک آمریکا ، شکایت مشهور خود را مبنی بر اینکه حجم زیاد کمکهای آمریکائی به اسرائیل به ضرر سلامت امنیت ملی آمریکاست ، اعلام نمود .

به موارد بالا کمک مالی را که در سال 1974 به 5/2 میلیارد دلار ، در سال 1977 به 4 میلیارد دلار و در سالهای 1976 - 1974 به 11 میلیارد دلار رسید ، می توان اضافه کرد .

پس از اینکه آمریکا مطمئن شد که توازن قوای نظامی به صورت آشکار به سود اسرائیل تغییر کرده ، علی رغم تمامی دعاوی مخالف ، با استفاده از نتایج جنگ نوامبر - دسامبر ، در جهت تحمیل " حل نهایی " مسأله خاورمیانه به ویژه فلسطین پرداخت و سعی کرد رضایت اسرائیل و اهداف آن را بیش از هر چیز دیگر در نظر داشته باشد .

هنوز آتش بس در دو جبهه مصر و سوریه کاملاً برقرار نشده بود که هنری کیسینجر وزیر امورخارجه آمریکا شروع به اجرای دیپلماسی خود براساس سه قاعده زیر نمود که هدف آن تحمیل راه حلها به اعراب بود .

  1. در نظر گرفتن موازنه قوا ( نه حق و عدالت ) به عنوان نقطه شروع اساسی برای رسیدن به راه حل واقعی ممکن .
  2. راه حلهای واقعی ممکن ، یعنی راه حلهایی که طرفهای درگیر براساس اختیارات قابل دسترس و نه خواسته های قانونی یا تاریخی ، به آن دست یابند .
  3. مذاکرات درازمدت به عنوان نقطه آغاز برای رسیدن به نتایج ثابت و قابل قبول ، و این بدین معناست که مذاکرات ، تماسهایی را می طلبد که گاهی برقرار و گاهی قطع می شود و این مسأله جز در دراز مدت ، ممکن نیست . به طول انجامیدن مذاکرات به نظر کیسینجر ، یا به تغییر توازن قوا از نظر نظامی به سود یکطرف و بدون شک ( اسرائیل ) منتهی خواهد شد یا در نتیجه دگرگونی اوضاع منطقه ای یا جهانی ، در گزینه های سیاسی ، تغییر ایجاد می شود .

کیسینجر این نظریه را به واقعیت نزدیک کرد و موفق شد که از برخورد اول بین مصر و اسرائیل در کیلومتر 101 جلوگیری کند ، مسأله ای که عملاً به شروع جدایی پیوند بین دو جبهه نبرد عربی : مصر و سوریه ، منتهی شد و پس از مدتی موفق شد که از درگیری سوریه و اسرائیل جلوگیری کند و با قرارداد دوم سینا در سال 1975 و مشارکت در ایجاد مشکل لبنان و بی فایده گرداندن سلاح نفت کشورهای عربی ( که جنگ اکتبر آن را به صورت سلاحی قابل اطمینان و محکم نشان داد و آمریکا بر روی آن و فوائدش بسیار حساب کرده بود ) به فرو پاشاندن جبهه اعراب پرداخت .

این عمل ، قدرت آمریکا را در اداره درگیری به دور از هر پوشش بین المللی و از طریق ایجاد اختلاف بین مذاکره کنندگان عرب ، دور نگه داشتن شوروی ( سابق ) از شرکت در تلاشهای صلح آمیز و تحکیم این نکته را که گفت وگوهای مستقیم دو جانبه بین اعراب و اسرائیل ، یگانه عامل موفقیت آمیز برای حل منازعه می باشد ، تلقین می نمود .

سیاست آمریکا به شیوه کیسینجر در کشاندن اعراب به مسالمت فردی و تدریجی ، در خلال حکومت دو رئیس جمهور ، نیکسون و فورد ( هر دو جمهوریخواه ) با نادیده گرفتنطرحها و بررسیها و بیانیه ها ، در راستای تحمیل این سیاست بر اعراب بود ، گام برداشت .

سپس نوبت به جیمی کارتر ( دمکرات ) رسید و او کار را از همان جایی که دو سلف او تمام کرده بودند ، شروع کرد . موضوع درگیری اعراب و اسرائیل در سیاست خارجی او در جهت پایان دادن به قضیه فلسطین در اولویت نخست قرار گرفت . او با استفاده از تغییراتی که در درجه اول در صحنه عربی روی داده بود ، گامهایی به جلو برداشت . منظور از این تغییرات موفقیت او در کشاندن انورسادات رئیس جمهور مصر به مذاکرات مستقیم با رهبران اسرائیلی در خلال دیدارش از قدس در روزهای 19 و 20/1/1977 بود که باعث ایجاد شکاف بیشتری در صفوف اعراب شد .

دولت آمریکا موقعیت را در دو جبهه عربی و بین المللی برای اجرای سیاست راه حل آمریکایی از طریق مسالمتهای جزئی که اختیارات گفت وگو کنندگان عرب را کاهش دهد ( اگر نگوییم از بین ببرد ) مناسب دید . زیرا کارتر و معاونان اواعتقاد داشتند حل درگیری اعراب و اسرائیل شرط اساسی برای حمایت از منافع آمریکا در منطقه خاورمیانه می باشد .

در قرارداد کمپ دیوید بین مصر و اسرائیل و آمریکا در 17/9/1978 و سپس پیمان صلح مصر و اسرائیل که در 26/3/1979 منعقد شد و رئیس جمهور آمریکا به عنوان ناظر و میانجی ، قراردادها را امضا نمود ، این اسناد در اصل به معنی مجموعه اصول خطرناکی بر قضایای عربی از جمله قضیه فلسطین بود که در زیر به آن اشاره می گردد :

  1. ارائه راه حل انفرادی مستقیم بین یک دولت عربی و اسرائیل برخلاف استراتژی اعراب که مبتنی بر دستیابی به راه حلی است که خواسته های کامل آنها را برآورده سازد .
  2. این اسناد هر چند بر عقب نشینی اسرائیل از صحرای سینا تأکید می کرد اما به معنای بازگشت سیادت کامل مصر بر آن نبود و این ، برخلاف قوانین بین المللی تلقی می گردید .
  3. این اسناد ، مشکل فلسطین را از صورت ملتی کامل و دارای حق ثابت در تعیین سرنوشت خود از جمله حق بازگشت و ایجاد دولت مستقل ، به صورت مسأله افرادی که در کرانه غربی و نوار غزه زندگی می کردند و دارای حق " خود مختاری " یا " دولت محلی " می باشند ، آن هم در زیر سایه اسرائیل ، تغییر می دهند .
  4. این اسناد نقش سازمان آزادی بخش فلسطین را که به اعتراف تمامی اعراب و سازمان ملل ، به عنوان تنها نماینده قانونی ملت فلسطین به شمار می رفت ، از بین برد .

ایالات متحده آمریکا نه تنها حقوق قانونی ملت فلسطین را نادیده گرفت و سازمان آزادی بخش فلسطین را که در آن زمان عنوان نماینده قانونی فلسطین را داشت به رسمیت نشناخت بلکهاز راههای مختلف با آن مبارزه کرد و بر ضد تمام قطعنامه های سازمان ملل که ساف را نماینده قانونی مردم فلسطین می دانست ، رأی داد و فشارهای شدیدی بر هم پیمانان خود وارد کرد تا همین موضع منفی را اتخاذ کنند .

  1. این اسناد مسائل خطرناکی را بر طرفهای عربی تحمیل می کرد که در گفت وگوهای بعدی به آن گردن نهند ، به ویژه از لحاظ عدم عقب نشینی کامل اسرائیل از سرزمینهای اشغالی اعراب و بازگشت سیادت آنها بر تمامی سرزمینهای اشغال شده ، و همچنین به لحاظ عقب نشینی جزئی اسرائیل که از شروط ایجاد صلح کامل و روابط طبیعی کامل بین اعراب و اسرائیل بود که شامل اعتراف قانونی به موجودیت رژیم صهیونیستی ، برقراری روابط دیپلماتیک متقابل ، تبادل نماینده دیپلماتیک بین طرفین و مرزهای باز و آزاد مبادله تجاری و فرهنگی و انسانی است .

این مسائل و شرطها ، شروطی است که در یک عبارت درست می توان آن را تحمیل " صلح اسرائیلی " بر اعراب تلقی کرد که آمریکا آن را به ضرر حقوق اعراب و به ویژه در فلسطین ، اجرا و یاری نمود .

با امضای این موافقتنامه ، آمریکا در جهت تعمیم دادن راه حلهای انفرادی به دیگر کشورها کوشید بدون اینکه تلاشهایش به علت تحریم این موافقتنامه از طرف اعراب به دلیل اینکه موافقتنامه مزبور پست تر از خواستها و مطالبات قانونی آنان بود ، هیچ نتیجه ای داشته باشد .

در قبال شکست گفت وگوهای خودمختاری و کارشکنی و تفسیرات متناقص اسرائیل از موافقتنامه کمپ دیوید و زمانی که دستگاه حاکمه آمریکا در دوره ریگان مشاهده کرد که تهدید اساسی رویاروی آمریکا در خاورمیانه به منطقه درگیری اعراب و اسرائیل ارتباطی نداشته ، بلکه در رابطه با منطقه خلیج فارس و انقلاب اسلامی ایران می باشد ، اسرائیل را در هجومش به لبنان در سال 1982 کمک نمود و رژیم صهیونیستی نیز بدین وسیله توانست سازمان آزادی بخش فلسطین را از لبنان خارج کند و از نفوذ آن و همچنین نفوذ ملی لبنان بکاهد و نیروهای اسلامی متأثر از انقلاب ایران را نیز در لبنان تحت فشار قرار دهد و دولتی وابسته به اسرائیل و غرب را در بیروت منصوب نماید . لذا آمریکا بدین وسیله از خلال نیروی نظامی اسرائیل در لبنان منافع خود را در منطقه خاورمیانه تحکیم نمود . تحرکات " فیلیپ حبیب " فرستاده آمریکا در منطقه و موفقیت او در امضای موافقتنامه خروج رزمندگان فلسطینی از بیروت غربی ، در این راستا بود . هنوز آخرین رزمنده فلسطینی بیروت را ترک نکرده بود که رئیس جمهور آمریکا در اول دسامبر 1982 برنامه آمریکا درخصوص ایجاد صلح در منطقه را اعلام نمود . بارزترین نکات این برنامه عبارت بود از تضمین امنیت اسرائیل ، تجدید تعهد آمریکا در این مورد ، شرکت دادن فلسطینیها در گفت وگوهای صلح عربی - اسرائیلی و برگزاری انتخابات آزاد که طی آن فلسطینیها نوع حکومت فلسطینی در سرزمینهای اشغالی را انتخاب نمایند تا جهت خودمختاری برای یک دوره انتقالی که بیش از 5 سال به طول نمی انجامد تلاش نماید و در مدت این دوره انتقالی و یا پس از آن ، مذاکراتی جهت ترتیبات الحاق کرانه غربی و نوار غزه به اردن انجام پذیرد و تمامی عملیات اسکان اسرائیل در کرانه غربی و نوار غزه متوقف گردد . تمام این موارد ، در مقابل اعتراف فلسطینیها به وجود اسرائیل و به رسمیت شناختن آن و اعتراف به حق این کشور در مرزهای امن به رسمیت شناخته شده و همچنین منع برپایی هر کشور مستقل فلسطینی پس از دوره انتقالی بود . در خصوص سرزمینهای اشغالی پس از جنگ 1967 ، طرح ریگان به طور علنی و آشکار بر اصل معامله زمین در مقابل موافقتنامه های صلح بین اسرائیل و همسایگانش ، طبق قطعنامه 242 و موافقتنامه کمپ دیوید ، تأکید داشت .

در آن زمان رد اعاده تقسیم قدس در این طرح همراه با تأیید اجرای ترتیبات مذاکراتی که حقوق تمامی طرفها را به شکل منصفانه حفظ نماید ، از سوی محافل سیاسی عربی به معنای عدم اعتراف به اصل حاکمیت اسرائیل بر تمامی شهر قدس تلقی شد اما ملاحظه می گردد که این طرح و ابتکار ، در فلسفه و گرایشات عمومی اش ، به کمپ دیوید نزدیکتر بود .

در پی ناکام ماندن ابتکار و طرح ریگان ، تلاشهای دیپلماتیک آمریکا در حالی که ورود به عملیات مذاکره مستقیم با اسرائیل را تأیید می نمود در داخل صفوف دیگرکشورهای عربی پراکنده گردید زیرا این طرح علی رغم برخی از جوانب به ظاهر مثبت برای اعراب ، بعضی اصول ثابت اساسی مورد توافق آنها را نادیده گرفته بود . این موارد عبارتست از عقب نشینی اسرائیل از تمامی زمینهای عربی که در سال 1967 اشغال کرده که شامل شهر بیت المقدس نیز می شود ، از بین بردن شهرکهای یهودی نشین که اسرائیل در سرزمینهای اشغالی سال 1967 احداث کرده ، تضمین آزادی عبادت و آزادی عمل به شعائر مذهبی برای تمامی ادیان در اماکن مقدس شان ، تأکید برحق مردم فلسطین در تعیین سرنوشت خویش و اجرای حقوق ثابت ملیشان تحت رهبری سازمان آزادی بخش فلسطین به عنوان تنها نماینده قانونی خود ، پرداخت خسارت به کسانی که میلی به بازگشت ندارند و قرار گرفتن کرانه غربی و نوار غزه تحت نظارت سازمان ملل در دوره انتقالی که مدت آن بیش از چند ماه نمی‏باشد، برپایی کشور مستقل فلسطین که پایتخت آن قدس باشد، و وضع تضمینهای صلح بین تمامی کشورهای منطقه از جمله کشور مستقل فلسطین از سوی شورای امنیت سازمان ملل و اقدام به تضمین اجرای این اصول. از آنچه که گذشت روشن شد که آمریکا نه تنها به نظرات اعراب اهمیتی نداد و به‏طور کلی در طی این دوره، مسأله فلسطین و حقوق قانونی ملت آن‏را نادیده گرفت بلکه روز به روز روابط متقابل و استراتژیک با اسرائیل را گسترش داد. زیرا از یک طرف اسرائیل آمریکا را به مثابه بهترین پشتیبان و هم‏پیمان در تمامی زمینه‏ها می‏نگرد و از طرف دیگر آمریکا در سیاستهای استراتژیک خود، بر اسرائیل تکیه دارد. آنچه در آن شکی نیست این است که گروههای فشار صهیونیستی اگر نگوییم بر مهم‏ترین عوامل ساختار سیاسی آمریکا یعنی پول و تبلیغات سیطره دارند، حداقل نقش بزرگی را در سیاست خارجی این کشور بازی می‏کنند در نتیجه، از سویی رژیم صهیونیستی، هم‏پیمانانی نیرومند در دو حزب اصلی آمریکا به دست آورده است (جمهوریخواه ـ دمکرات) دو حزبی که رؤا و معاونان و نمایندگان‏شان به نسبت متفاوت، در درجه نه و در نوعیت، در کمک به اسرائیل و اصرار به حفظ امنیت و بلکه توسعه آن، هم‏رأی هستند، و از سویی دیگر تأکید آمریکا در استراتژی خاورمیانه‏ای خود بر اسرائیل به‏عنوان خاکریز اوّل برای حفاظت از منافع حیاتی آمریکا در منطقه عربی نمود پیدا کرد، منافعی که به موقعیت استراتژیک آن بستگی دارد و یا مرتبط به دور نگه داشتن منطقه خاورمیانه از هر گونه تشنج در رابطه با حفظ بهره‏برداریهای نفتی و مالی و سایر منافع آمریکا در منطقه باشد.

مآخذ: ـ الموسوعة الفلسطینیه، هیئت الموسوعة الفلسطینیه، جلد چهارم، 1984. ـ الهی، حسین: مسأله فلسطین، مؤسه مطبوعاتی عطائی. ـ سویدان، ناصرالدین "السیاسة امریکیه و القضیة الفلسطینیه 1917 ـ 1981"، شؤن فلسطینیه شماره (126) بیروت مرکز تحقیقات سازمان آزادی‌بخش فلسطین، 1982. - Michael E.Jansen; The united states and the Patestinian people. - Beirut: The Insitute of palestine studies 1970 PP 56- 158.