طه ، تیسیر

از دانشنامه فلسطین
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۵:۱۰ توسط Wikiadmin (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


او از جوانان متدین و بااخلاق و مستعد و فعال بود که اصرار داشت از همان لحظات اولیه جهاد ، به اخوان المسلمین سوریه بپیوندد . اما نزدیکان و خویشاوندانش به شدت مخالف این امر بودند ؛ زیرا قرار بود یک هفته بعد ، مراسم عروسی او انجام بگیرد .

او وقتی با دکتر " مصطفی سباعی " که از فلسطین برای انجام برخی امور مربوط به جنگ ، به دمشق آمده بود مواجه شد از اینکه نمی توانست در کنار دیگر رزمندگان باشد ، نتوانست حرف بزند و بغض گلویش را گرفت .

استاد مصطفی سباعی در یکی از یادداشتهای خود

درباره این جوان و نحوه شهادتش می نویسد :

در 17 می1948 وقتی برای تهیه آذوقه و تدارکات به دمشق رفتم ، در ستاد کل اخوان ، با او روبه رو شدم که همراه دوست صمیمی اش دکتر " زهیر البیک " لباس رزم پوشیده بود .

این دو ، دانشجوی سال چهارم پزشکی در دانشگاه دمشق ، بودند . آنها اصرار داشتند که همراه من به قدس بیایند . پرسیدم آیا پدرت رضایت دارد ؟ گفت : بله ، گفتم : چگونه توانستی او را قانع کنی ؟ گفت : امروز صبح بعد از نماز مشغول تلاوت قرآن بود و من گوش می دادم ، وقتی به این آیه رسید :

" أینما تکونوا یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیدة " .

هر کجا که باشید مرگ به سراغتان می آید حتی اگر در برجهای محکم و استوار باشید . به او گفتم آیا به این آیه اعتقاد نداری پدرم گفت : چرا ؟ گفتم : پس چرا من را از رفتن به فلسطین منع می کنی ؟ سپس کمی درنگ کرد و گفت : برو که اجل و مرگ دست خداست .

همراه تیسیر و زهیر دمشق را به مقصد قدس ترک کردیم . تیسیر شادی وصف ناپذیری داشت . من بعد از غروب خود را زودتر از آنها به قدس رساندم و قرار شد آن دو بعدا به ما ملحق شوند . آنها شب را در عمان سپری کردند و عصر روز بعد ( 18 می ) به قدس رسیدند .

بیمارستان مملو از مجروحین بود . آنها را راضی کردم تا در بیمارستان مشغول به خدمت شوند چون در آنجا بیش از صحنه جنگ به آنها نیاز داشتیم . برای همین هم به مسئول اسلحه خانه سپردم که سلاح در اختیارشان قرار ندهد .

آن شب به گشت میان افراد اخوان و مرکز تحت سلطه اخوان پرداختم و ساعت یک ونیم شب به ستاد برگشتم و طبق معمول با لباس رزمی و با آمادگی کامل خوابیدم .

ساعت شش صبح برادر لطفی سیروان من را بیدار کرد و گفت : ای کاش سری به بیمارستان می زدی . گفتم : آیا اتفاق جدیدی افتاده است ؟ گفت : برادر تیسیر زخمی شده است . متعجب و نگران گفتم : سلاح از کجا به دست آورده است ؟ گفت : ساعت سه نیمه شب به درخواست نیروی سریع برای حفاظت از " باب العامود " به ما رسید .

چند نفر از مجاهدین را بیدار کردیم ، تیسیر و

دوستش زهیر هم اصرار کردند که همراه ما به محل نبرد بیایند . تیسیر در طول انجام نبرد تا صبح بیدار بود . وقت نماز چون آب نبود ، همراه دیگران تیمم کرد ، تا نماز صبح بخواند . وقتی نماز تمام شد تیسیر برگشت . ناگهان گلوله ای به پیشانی او اصابت کرد و به زمین افتاد . وقتی این را شنیدم به سرعت راهی بیمارستان شدم او در بیهوشی کامل به سر می برد . از رئیس جراحان پرسیدم آیا پس از عمل جراحی امیدی برای نجات او هست ؟ پاسخ منفی بود . ولی با این وجود ، این جراحی به سرعت انجام گرفت ؛ اما معلوم شد که گلوله به مغز او اصابت کرده است .

تیسیر پس از چند ساعت به شهادت رسید . تصمیم گرفتیم که جنازه او را به دمشق بفرستیم . سوار آمبولانس شدم و به یکی از اتاقهای ستاد کل اخوان المسلمین در فرمانداری رفتم . از آنجا جنازه او در میان جمع کثیری از مردم به طرف " دوما " تشییع شد و در همانجا به خاک سپرده شد .

مأخذ :

  1. ابوفارس ، محمد عبدالقادر : شهداء فلسطین ، دارالفرقان للنشر و التوزیع ، اردن - عمان 1990 .